جدول جو
جدول جو

معنی شعر گفتن - جستجوی لغت در جدول جو

شعر گفتن
(خُ بَ مَ دَ)
شدو.
(تاج المصادر بیهقی). قرض. (تاج المصادر بیهقی). الهام. انشاد. سرودن شعر. گفتن شعر. (یادداشت مؤلف). مقص. (منتهی الارب). اشعار. (منتهی الارب). شعر. شعر. (منتهی الارب) :
مگوی شعر پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
روزگاری کآن حکیمان سخنگویان بدند
کرد هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی.
منوچهری.
خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعرگفت. (تاریخ بیهقی).
شعر گفتن به عذر سیم و شکر
مختصر عذرخواه مختصر است.
خاقانی.
، مدح کردن به شعر. ستایش کردن به شعر: عاقبت کار آدمی مرگ است اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه (بوسهل زوزنی) که مرا (حسنک را) این میگوید مرا شعر گفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181).
یک چند به زرق شعر گفتن
بر شعر سیاه و چشم ازرق.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پر گفتن
تصویر پر گفتن
زیاد حرف زدن، بسیار سخن گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زور گفتن
تصویر زور گفتن
کنایه از حرف زور زدن و کسی را به زور مجبور به قبول امری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ تَ)
گرفتن شهر. فتح شهر. تسخیر شهر. فتح بلد. شهر ستاندن:
جاودانه بجای خواهد بود
همچنین شهرگیر و قلعه ستان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(فُ گِ رِ تَ)
وعظ کردن. موعظه کردن. پند و اندرز دادن. نصیحت کردن:
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرودمیخ آهنین در سنگ.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عِ گُ سَسْ تَ)
نعت کردن. مدح و ستایش کردن:
نعت گوئی جز به نام او سخن ضایع شود
تخم چون در شوره کاری ضایع و بی بر شود.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(عَ نِ بِ تَ)
بله گفتن. قبول کردن. اجابت کردن:
نعم گفت و برجست و برداشت گام
که دانست خلقش علیه السلام.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
سلام کردن. (ناظم الاطباء). به معنی مصدر عشق زدن است. (از آنندراج). رجوع به عشق و عشق زدن شود:
ز من عشقی بگو دیوانگان عشق راوحشی
که من زنجیر کردم پاره از دارالشفا رفتم.
وحشی (از آنندراج).
به بوستان تو عشقی بلند میگویم
چو شبنم از گل رویت نبود میشویم.
صائب (از آنندراج).
شدم پائین نافش گام چندی
حیا را گفته ام عشقی بلندی.
حکیم زلالی (در تعریف دختر زال، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
معذرت خواستن. پوزش خواستن:
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پاییست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ شُ دَ)
سپاس و ثنا گفتن. تشکر کردن:
گر بازرفتنم سوی تبریز اجازتست
شکر که گویم از کرم پاشاه ری.
خاقانی.
شکر انعام پادشا گفتن
نتوان کآن ورای غایتهاست.
خاقانی.
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
(بوستان).
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال.
سعدی.
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار.
سعدی.
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را.
سعدی.
خدای را به تو فضلی که در جهان داده
کدام شکر توان گفت در مقابل آن.
سعدی.
چه شکر گویمت ای باد بامداد وصال
که بوستان امیدم بخواست پژمردن.
سعدی.
شکر ایزد بر آن همی گویم
که درین فترت و تقلب کار.
ابن یمین.
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز.
حافظ.
و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ دَ)
در اصطلاح زنان، کوتاه شدن جامه بر اثر شستن خاصه پارچۀ نو. کم شدن از طول وعرض جامه پس از شستن آن بار اول. آب رفتن. (از یادداشت مؤلف). کم شدن طول یا طول و عرض پارچه بر اثر فرورفتن در آب و آب کشیده شدن آن. این ’شور’ ظاهراً مشتق از مصدر شستن است. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِاَ شُ دَ)
جور کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بهتان. (تاج المصادر بیهقی، یادداشت ایضاً). رجوع به زور شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ)
دعا کردن. درخواست کردن از درگاه خدا. طلب خیر برای کسی کردن:
پس به آخر مرا دعا گفتی
آن دعا مستجاب دیدستند.
خاقانی.
دعاهات گفتم بخیرات بپذیر
اگر چه دعای مقسم ندارم.
خاقانی.
نان همی باید مرا نان ده مرا
تا بگویم مر ترا این یک دعا.
مولوی.
صلاح از ما چه می جوئی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم.
حافظ (از آنندراج).
، مدح و ثنا گفتن. (ناظم الاطباء). مدح کردن کسی را. صفات نیک برای وی شمردن: سلطان را بسیار دعا گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). آنجا دعای دولت تو گویم. (تاریخ بیهقی ص 364). طوق و کمر و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد و دعا گفت. (تاریخ بیهقی ص 377). دوستی ام چنانکه او خواهد
که دعا گویمش به لیل و نهار.
مسعودسعد.
بر تن و جان تو هر مؤمن دعا گوید همی
وآن دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب.
میرمعزی (از آنندراج).
دعاهای خوب گفت. (کلیله و دمنه).
آسمان شکل سدۀرفیع او را دعا گفت. (سندبادنامه ص 12).
دعائی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمائی.
سعدی.
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر نه دعا گوئی یاد آر به دشنامی.
سعدی.
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی
بنده خدمت بکند ار نکنند اعزازش.
سعدی.
حافظ وظیفۀ تو دعا گفتنست و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
بکن آلودۀ دشنام لب را من دعا گفتم.
میر معز فطرت (از آنندراج).
راحت ز تن و جان ز دل آرام دعا گفت
این هاهمه از عشق دلارام دعا گفت.
مؤمن استرابادی (از آنندراج).
خواهم ز درت بار سفر بربندم
تاحال ثنا کنون دعا می گویم.
سلیم (از آنندراج).
، رخصت کردن و وداع شدن. (غیاث) (آنندراج). در وقت مرخصی خداحافظ گفتن
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ گِ رِ تَ)
نقل خبر کردن. خبری را بدیگری رسانیدن. خبری بدیگری گفتن، حدیث گفتن. نقل خبر (خبر به اصطلاح اصولیین) کردن. علم حدیث تعلیم دادن. اخبار و احادیث برای مردمان بیان کردن
لغت نامه دهخدا
بسیار گفتن. اذراع. تذرّع. بسیار گفتن. سخن را بدرازا کشانیدن.
- امثال:
پر گفتن به قرآن خوش است.
پرگوی دشمن کام است
لغت نامه دهخدا
تصویری از نعت گفتن
تصویر نعت گفتن
مدح و ستایش کردن، توصیف و تعریف
فرهنگ لغت هوشیار
بسیار گفتن بدرازا کشانیدن سخن. یا پر گفتن بقرآن خوش است (مثل) وقتی از مباحثه دو تن خسته میشوند این جمله را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذکر گفتن
تصویر ذکر گفتن
نیاییدن
فرهنگ لغت هوشیار